معنی شاعر ابیوردی

حل جدول

لغت نامه دهخدا

ابیوردی

ابیوردی. [اَ وَ] (اِخ) این نسبت بی قیدی دیگر در دو جا در کشف الظنون آمده است: یکبار در کلمه ٔ ایساغوجی و حاشیه ٔ شرح حسام الدین کاتی بر ایساغوجی ابهری بدو نسبت داده شده است و دیگر در مطالعالانوار ارموی حاشیه ای بر این کتاب بدو منسوب داشته است.

ابیوردی. [اَ وَ] (اِخ) محمدبن احمد الأبیوردی الکوفنی و کوفن یکی از قراء ابیورد است و یاقوت گوید: ابوالمظفر محمدبن ابی العباس احمدبن محمد ابی العباس احمدبن اسحاق بن ابی العباس محمد الامام بن اسحاق بن الحسن ابی الفتیان بن ابی مرفوعه منصوربن معاویهالأصغربن محمدبن ابی العباس عثمان بن عنبسه عتبهبن عثمان بن عتبهبن ابی سفیان صخربن جرب بن امیّهبن عبد شمس بن عبد مناف. و یاقوت گوید: این نسب از تاریخ منوچهربن اسفرسیان بن منوچهر نقل کردم و آن ذیلی است بر کتاب وزیر ابوشجاع و آنگاه که بذکر ابیوردی رسیده است گوید: وی از اهل ابیورد است و نسب مذکور برای او شناخته نشده است و او به بغداد خدمت مؤیدالملک بن نظام الملک میزیست و آنگاه که میان مؤیدالملک وعمیدالدولهبن جهیر معاداتی پیدا شد مؤیدالملک ابیوردی را الزام کرد که عمیدالدوله را هجا گوید و او ویرا هجا گفت و عمیدالدوله نزد خلیفه سعایت کرد گفت ابیوردی بمهاجات خلیفه پرداخته است مدح صاحب مصر (خلیفه ٔ فاطمی) گفته است و خلیفه خون ابیوردی را مباح کردو ابیوردی در این وقت بهمدان گریخت و این نسب را درآن وقت بخود بست تا تهمت مدح صاحب مصر از او برخاست و در نامه های خود خویش را ( (معاوی)) میخواند او در علوم عربیه و ادبیه فاضل و نسابه ای بی نظیر بود خلقی متکبر و عظیم داشت و سنقر کفجک خبر او بشنید و خواست ویرا منصب طغرائی ملک احمد دهد و احمد در این وقت درگذشت و ابیوردی با تهی دستی و پریشانی به اصفهان بازگشت و سالها در آنجا بتعلیم اولاد زین الملک برسق گذرانید سپس سنقر کفجک مقام فضل و دانش وی بسلطان محمد بگفت و سلطان محمد اشراف مملکت بدو داد و فجاءهً در روز 25 ربیعالاول سال 507 هَ. ق. درگذشت و ابن منده همین گفته است و بازگفته اند که خطیر یکی از امرای سلطان محمد او را مسموم ساخت و بدروازه ٔ دره (کذا) جسد وی بخاک سپردند و او مردی کبیرالنفس و عظیم الهمه بودو هیچوقت با احتیاج از هیچکس چیزی نخواست و در دعاءخویش بنماز میگفت: اللهم ملکنی مشارق الارض و مغاربهاو او را در مرثیه ٔ حسین بن علی علیهما السلام قصیده ای است و من آنرا بخط خود او دیدم در آن قصیده گوید:
فجدی و هو عنبسهبن صخر
بری ٔ من یزید و من زیاد.
سمعانی گوید که شیرویه گفت ابیوردی از اسماعیل بن مسعده ٔ جرجانی وعبدالوهاب (بن) محمدبن الشهید و ابوبکربن خلف شیرازی یک حدیث شنیده است و نیز از محمدبن حسن بن احمد سمرقندی و عبدالقاهر جرجانی نحوی روایت دارد. ابن طاهر مقدسی در نسب او عنبسه الأصغربن عتبه الأشراف بن عثمان بن عنبسهالأکبربن ابی سفیان آورده است و گوید معاویهالأصغر آن است که ابیوردی خود را بدو نسبت کند و معاویه اول کس است که قریه ٔ کوفن را اختطا کرد و کوفن قصبه ای است میان نسا و ابیورد و وقتی ابیوردی نامه ای بخلیفه کرد و بر سر آن نوشت: الخادم المعاوی یعنی معویهبن محمدبن عثمان لامعاویهبن ابی سفیان و خلیفه را نسبت معاویه خوش نیامد و امر داد تا میم معاوی بستردند و باقی ماند: الخادم العاوی و نامه را بازگردانیدند و سمعانی از احمدبن سعدجلی روایت کند آنگاه که سلطان بدروازه ٔ همدان فرود آمد ادیب ابیوردی را دیدم که از نزد سلطان بازمیگشت گفتم از کجا آئی او ارتجالاً این دو بیت بگفت:
رکبت طرفی فأذری دمعه اسفاً
عند انصرافی منهم مضمرالیأس
و قال حتام َ تؤذینی فان سنحت
جوانح لک فارکبنی الی الناس.
و باز سمعانی از ابوعلی احمدبن سعید العجلی معروف به البدیع روایت کند که از ابیوردی شنیدم که در دعاء خویش میگفت: اللهم ملکنی مشارق الأرض و مغاربها گفتم این چه دعائی است او این ابیات در جواب من بگفت و بمن فرستاد:
یعیرنی أخو عجل ابائی
علی عدمی و تیهی و اختیالی
و یعلم اننی فرط لحی
حموا خطط المعالی بالعوالی
فلست بحاصن ان لم ازرها
علی نهل شبا الاسل الطوال
و ان بلغ الرجال مدای فیما
أحاوله فلست من الرجال.
و ابیوردی، خازن خزانه ٔ دارالکتب نظامیّه به بغداد بود و این سمت را بعد از قاضی ابویوسف یعقوب بن سلیمان اسفراینی داشت و وفات این اسفراینی در رمضان سال 498 هَ. ق. بود و این ابویوسف اسفراینی شاعر و ادیب بوده. رجوع به ابویوسف یعقوب بن سلیمان الاسفراینی شود. و عماد محمدبن حامد اصفهانی در کتاب ( (خریدهالقصر)) آرد که ابیوردی در آخر عمر اشراف مملکت سلطان محمدبن ملکشاه داشت و او را زهر خورانیدند و او در پای تخت سلطان ایستاده بود و پاهای وی سست شد و بیفتاد و او را بمنزل خود نقل کردند و در این وقت گفت:
وقفنا بحیث العدل مد رواقه
و خیم فی ارجائه الجود والباس
و فوق السریر ابن الملوک محمد
تخر له من فرط هیبته الناس
فخامرنی ما خاننی قدمی له
وان رد عنی نفره الجاش ایناس
و ذاک مقام لانوفیه حقه
اذا لم ینب فیه عن القدم الراس
لئن عثرت رجلی فلیس لمقولی
عثار و کم زلت أفاضل اکیاس.
عماد اصفهانی گوید: ابیوردی عفیف الذیل بود و کم پیما و کم فروش نبود و صائم النهار و قائم اللیل و متبحر در ادب و خبیر بعلم نسب بود و ابیات ذیل را صاحب وشاح الدمیه از او در این معنی آرد:
من ارتجی و الی من ینتهی اربی
و لم أطاء صهوات السبعه الشهب
یا دهر هبنی لاأشکو الی احد
ما ظل منتهساً شکوی من النوب
ترکتنی بین ایدی النائبات لقی
فلا علی حسبی تبقی و لانسب
یریک وجهی بشاشات الرضی کرماً
والصدر مشتمل منی علی الغضب
اِن هزنی الیسر لم انهض علی مرح
او مسنی الضر لم أجثم علی الکعب
حسب الفتی من غناه سد جوعته
و کل ما یقتنیه نهزه العطب.
و از اوست:
خلیلی ّ ان الحب ما تعرفانه
فلاتنکرا ان الحنین من الوجد
أحن ّ و للأنضاء بالغور حنه
اذا ذکرت اوطانها بر بی نجد.
نیز از اوست:
خطرت لذکرک یا امیمه خطره
بالقلب تجلب عبره المشتاق
و تذود عن قلبی سواک کما ابی
دمعی جواز النوم بالاماق
لم یبق منی الحب غیر حشاشه
تشکو الصبابه فاذهبی بالباقی
أیبل ّ من جلب السقام طبیبه
و یفیق من سحرته عین الراقی
ان کان طرفک ذاق ریقک فالذی
ألقی من المسقی ّ فعل الساقی
نفسی فداؤک من ظلوم اعطیت
رق القلوب و طاعه الاحداق
فلقله الاشباه فیما اوتیت
اضحت تدل بکثره العشاق.
و نیز از اوست:
علاقه بفؤادی اعقبت کمدا
لنظره بمنی ارسلتها عرضا
و للحجیج ضجیج فی جوانبه
یقضون ما أوجب الرحمن وافترضا
فاستیقظ القلب رعباً ما جنی نظری
کالصقر ندّاه طل اللیل فانتفضا
و قد رمتنی غداه الخیف غانیه
بناظر اِن رمی لم یخطی ٔ الغرضا
لما رأی صاحبی ما بی بکی جزعاً
و لم یجد بمنی عن خلتی عوضا
و قال دع یافتی فهر فقلت له
یا سعد اودع قلبی طرفها مرضا
فبت اشکو هواها و هو مرتفق
یشوقه البرق نجدیّاًاذا ومضا
تبدو لوامعه کالسیف مختضباً
شباه بالدم او کالعرق ان نبضا
و لم یطق ما اعانیه فغادرنی
بین النقا و المصلی عندها و مضا.
و نیز یاقوت گوید: بخط تاج الاسلام نسب ابیوردی را دیدم که با نسب سابق الذکر اختلافی دارد بدین گونه: محمدبن احمدبن محمدبن اسحاق بن الحسن بن منصوربن معویهبن محمدبن عثمان بن عتبهبن عنبسهبن ابی سفیان صخربن حرب الأموی العبشمی اوحد عصرو فرید دهر خویش در معرفت لغت و انساب و جز آن و سزاوارتر کسی که بتوان او را به این بیت ابی العلاء معری توصیف کرد:
و انی و ان کنت الأخیر زمانه
لاَّت بما لم تستطعه الاوائل.
و او را تصانیف بسیار است و از جمله: کتاب تاریخ ابیورد و نسا.کتاب المختلف و المؤتلف. کتاب قبسه العجلان فی نسب آل ابی سفیان. کتاب نهزه الحافظ. کتاب المجتبی من المجتنی فی الرجال. کتاب ابی عبدالرحمن النسائی فی السنن المأثوره و شرح غریبه. کتاب ما اختلف و ائتلف فی انساب العرب. کتاب طبقات العلم فی کل فن. کتاب کبیر فی الانساب. کتاب تعلّه المشتاق الی ساکنی العراق. کتاب کوکب المتأمل یصف فیه الخیل. کتاب تعله المقرور فی وصف البرد و النیران و همذان. کتاب الدره الثمینه. کتاب الصهله القارح ردّ فیه علی المعری سقط الزند. واو را در لغت مصنفاتی است که کس پیش از وی بهتر از آن تألیف نکرده است و او حسن السیره و جمیل الامر و خوش منظر بود و حدیث بسیار شنوده است و درک صحبت عبدالقاهربن عبدالرحمن الجرجانی النحوی کرده و از وی نحو فرا گرفته است و جماعت بیشماری نحو از او روایت کرده اند و سمعانی گوید: از ابوالفتح محمدبن علی بن محمدبن ابراهیم النطنزی شنیدم که از قول ابیوردی نقل میکرد که گفت من بیست سال به بغداد بودم و تمرین عربیت کردم معهذا هنوز مرا در سخن لکنت است و باز سمعانی گوید: بخط یحیی بن عبدالوهاب بن منده خواندم از ادیب ابیوردی از احادیث صفات پرسیدند گفت: نُقرﱡ و نُمِرﱡ و سمعانی به اسناد از ابیوردی ابیات ذیل را روایت کند:
جدی معاویه الاغر سمت به
جرثومه من طینها خلق النبی
و ورثته شرفاً رفعت مناره
فبنوأمیه یفخرون به و بی.
و انشد له:
کُفّی امیمه غرب اللوم و العذل
فیس عرضی علی حال بمبتذل
ان مسنی العدم فاستبقی الحیاء و لا
تکلفینی سؤال العصبه السفل
فشعر مثلی و خیر القول اصدقه
ما کان یفترّ عن فخر و عن غزل
اما الهجاء فلاارضی به خلقاً
والمدح ان قلته فالمجد یغضب لی
و کیف امدح اقواماً اوائلهم
کانوا لاسلافی َ الماضین کالخول.
و باز او راست در مدح ائمه ٔ خمسه:
زاهر العود و طیبه
و لیالیه تشیبه
کل یوم من مکان
یلبس الذل غریبه
و هو یسعی طالباً للَ
-علم و الهم یذیبه
و طوی برد صباه
قبل ان یبلی قشیبه
واقتدی بالقوم یدعو
ه هواه فیجیبه
خمسه لایجد الحا-
سد فیهم ما یعیبه
منهم الجعفی لایع-
-رف فی العلم ضریبه
و اذا اعتل ّ حدیث
فالقشیری طبیبه
و اخونا ابن شعیب
حازم الرأی صلیبه
و ابوداود موفو-
ر من الفضل نصیبه
و ابوعیسی یری الجه-
-می منه ما یریبه
حادیهم ذوزجل یس-
-تضحک الروض نحیبه
طار فیه البرق حتی
خالط الماء لهیبه.
و او راست:
تنکر لی دهری و لم یدر اننی
اعزو احداث الزمان تهون
فبات یرینی الخطب کیف اعتداؤه
و بت اریه الصبر کیف یکون.
و نیز ازوست در غزل:
اءَ عصْرَالحمی عُد فالمطایا مناخه
بمنزله جرداء ضاح مقیلها
لئن کانت الایام فیک قصیره
فکم حنه لی بعدها استطیلها.
و او راست:
رمتنی غداه الخیف لیلی بنظره
علی خفر و العیس صعر خدودها
شکت سقماً اُلحاظها و هی صحه
فلست تری الا القلوب تعودها.
و او راست:
صِلی یا ابنه الاشراف اروع ماجداً
بعید مناط الهم جم المسالک
و لاتترکیه بین شاک و شاکر
و مطر و مغتاب و باک و ضاحک
فقد ذل حتی کاد ترحمه العدی
و ما الحب یا ظبیاء الا کذلک ِ.
و باز یاقوت گوید: بعد ازین رساله ای از ابیوردی دیدم که به امیرالمؤمنین المستظهر باﷲ نوشته است در اعتذار و این نامه دلیل بر صحت فرار وی از بغداد است و نسخه این است: احسان المواقف المقدسه النبویه الامامیه الطاهره الزکیه الممجده العلیه زاد اﷲ فی اشراق انوارها و اعزاز أشیاعها و أنصارها و جعل اعدأها حصائد نقمها و لاسلب أولیأها قلائد نعمها شمل الانام و غمر الخاص ّ والعام. و أحق خدمها بها من انتهج المذاهب الرشیده فی الولاءالناصح و التزم الشاکله الحمیده فی الثناء المتتابع و لا خفاء باعتلاق الخادم أهداب الاخلاص. و استیجابه مزایا الاجتباء والاختصاص. لما أسلفه من شوافع الخدم. ومهده من أواصر الذمم. متوفراً علی دعاء یصدره من خلوص الیقین. و یعدّ المواصله به من مفترضات الدین. ولئن صدت الموانع عن المثول بالسده المنیفه. و الاستذزاء بالجناب الاکرم فی الخدمه الشریفه. فهو فی حالتی دنوه منها و اقترابه. و تارتی انتزاحه عنها و اغترابه. علی السنن القاصد فی المشایعه مقیم. و لما یشمله من نفحات الایام الزاهره مستدیم. و قد علم اﷲ سبحانه و لایستشهده کاذباً اًلا من کان لرداء الغی جاذباً. انه مطوی الجنان علی الولاء. منطلق اللسان بالشکر و الدعاء. یتشح بهما الصبح کاشراً عن نابه. و یدّرعهما اللیل ناشراً سابغ جلبابه. و کان یغب خدمه اتقاء لقوم یبغونه الغوائل. و ینصبون له الحبائل. و تدعوهم العقائدالمدخوله الی تنفیره. و یرقون عنه غیر ما أجنه فی ضمیره. و لایرقبون فی مؤمن اًلا ولا ذماماً. و یزیدهم الاستدراج علی الجرائم جراءه و اقداماً حتی استشعروجلاً. فاتخذ اللیل جملاً. والتحف بناشئه الظلماء. و الفرار مما لایطاق من سنن الانبیاء. و لم یزل یستبطی فیهم المقادیر. والایام ترمز بما یعقب التبدیل و التغییر. فحاق بهم مکرهم. و انقضت شرتهم و شرهم.
عذرت الذری لو خاطرتنی قرومها
فما بال أکاریه فدع القوائم
و عاود الخادم المثابره علی الممادح الأمامیه مطنباً و مطیلاً. اًذ وجد الی مطالعه مقارّ العز و العظمه و مواقف الأمامه المکرمه بها سبیلاًو هذه فاتحه ما نظم:
و انتهز فرصه الامکان فیه و اغتنم.
لک من غلیل صبابتی ما اضمر
و اسرّ من ألم الغرام و أظهر
وتذکری زمن العذیب یشفنی
و الوجد ممنوّ به المتذکر
اذ لمتی سحماء مد علی النقی
اظلالها ورق الشباب الاخضر
و لداتک النشؤ الصغار و لیس ما
ألقاه فیک من الملاوم یصغر
هو ملعب شرقت بناأرجاؤه
اذ نحن فی حلل الشبیبه نخطر
فبحرّ أنفاسی و صوب مدامعی
أضحت معالمه تراح و تمطر
و أجیل فی تلک المعاهد ناظری
فالقلب یعرفها و طرفی ینکر
و أردّ عبرتی الجموح لانها
بمقیل سرک فی الجوانح تخبر
فأبیت محتضر الجوی قلق الحشا
و أظل أعذر فی هواک و أعذر
غضبت قریش اذ ملکت مقادتی
غضباً یکاد السم ّ منه یقطر
و تعاورت عذلی فماأرعبتها
سمعاً یقل ّ به الملام و یکثر
ولقد یهون علی العشیره اننی
أشکو الغرام فیرقدون و أسهر
و بمهجتی هیفاء یرفع جیدها
رشاء و یخفض ناظریها جؤذر
طرقت و أجفان الوشاه علی الکری
تطوی و أردیه الغیاهب تنشر
والشهب فی غسق الدجی کأسنه
زرق یصافحها العجاج الاکدر
فنجاد سیفی مس ّ ثنی وشاحها
بمضاجع کرمت و عف المئزر
ثم افترقنا و الرقیب یروع بی
أسداً یودعه غزال أحور
و الدر ینظم حین تضحک عقده
و اذا بکیت فمن جفونی ینثر
فوطئت خداللیل فوق مطیهم
تسمو لغایته الریاح فتحسر
طرب العنان کأنه فی حضره
نار بمعترک الجیاد تسعر
والعز یلحفنی و شائع برده
حلق الدلاص و صارمی والاشقر
و علام أدرع الهوان و موئلی
خیرالخلائق احمد المستظهر
هو غره الزمن الکثیر شیاته
زهی السریر به و تاه المنبر
و له کما اطّردت أنابیب القنا
شرف و عرق بالنبوه یزخر
و علا ترف ّ علی التقی و سماحه
علق الرجاء بها و بأس یحذر
لاتنفع الصلوات من هو ساحب
ذیل الضلال و عن هواه أزور
ولو استمیلت عنه هامه مارق
لدعا صوارمه الیها المغفر
واﷲ یحرس بابن عم رسوله
دین الهدی و به یعان و ینصر
فعفاته حیث الغنی یسع المنی
و عداته حیث القنا یتکسر
و بسیبه و بسیفه أعمارهم
فی کل معضله تطول و تقصر
و کأنه المنصور فی عزماته
ومحمد فی المکرمات و جعفر
و اذا معدّ حصلت أنسابها
فهم الذری والجوهر المتخیر
و لهم وقائع فی العدی مذکوره
تروی الذئاب حدیثها والانسر
والسمر فی اللبات راعفه دماً
والبیض یخضبها النجیع الاحمر
والقرن یرکب ردعه سهل الخطا
والاعوجیه بالجماجم تعثر
و دجا النهار من العجاج و أشرقت
فیه الصوارم فهو لیل مقمر
یابن الشفیع الی الحیا مالامری ٔ
طامنت نخوته المحل الاکبر
أنا عبد نعمتک التی لاتجتدی
معها السحائب فهی منها أغزر
والنجح یضمنها لمن یرتادها
منا الطلاقه و الجبین الازهر
ولقد عدانی عن جنابک حادث
أنحی علی ّ به الزمان الاغبر
وان اقتربت او اغتربت فاننی
لهج بشکر عوارف لاتکفر
و علاک لی فی ظلها ما ابتغی
منهاو من کلمی لها ما یذخر
یسدی مدیحک هاجسی و ینیره
فکری و حظی فی امتداحک اوفر
بغداد ایتها المطی فواصلی
عنقاً تئن ّ له القلاص الضمر
انی و حق المستجن ّ بطیبه
کلف بها و الی ذراها أصور
و کأننی مما تسوّله المنی
والدار نازحه الیها انظر
ارض تجر بها الخلافه ذیلها
و بها الجباه من الملوک تعفر
فکأنها جلبت علینا جنه
و کأن دجله فاض فیها الکوثر
و هواؤها ارج النسیم و تربها
مسک تهاداه الغدائر اذفر
یقوی الضعیف بها و یأمن خائف
قلقت وسادته و یثری المقتر
فترکتها اذ صد عنی معشری
و بغی علی ّ من الاراذل معشر
من کل ملتحف بما یصم الفتی
یؤذی و یظلم او یجور و یغدر
فنفضت منه یدی مخافه کیده
ان الکریم علی الاذی لایصبر
والابیض المأثور یخطم بالردی
من لاینهنهه القطیع الاسمر
فارفض شملهم و کم من مورد
للظالمین و لیس عنه مصدر
و أبی لشعری ان اءُدَنِّسَه ُ بهم
حسبی و حسب ذوی الخنا ان یحقروا
قابلت سیّی ٔ ما أتوا بجمیل ما
آتی فانی بالمکارم أجدر
و الی امیرالمؤمنین تطلعت
مِدح کما ابتسم الریاض تحبر
ویقیم مائدهن لیل مظلم
و یضم شاردهن صبح مسفر
فی مثل طاعته الهدایه تبتغی
و بفضل نائله الخصاصه تجبر.
و از اوست:
الا لیت شعری هل تخب مطیتی
بحیث الکثیب الفرد و الاجرع السهل
ألذّ به مس الثری و یروقنی
حواشی رُبی ً یغذو ازاهیرها الوبل
و لولا دواعی حب رمله لم أقل
اذا زرت مغناها به سُقی الرمل
فیا حبذا أثل العقیق و من به
و ان رحلت عنه فلا حبذا الاثل
ضعیفه رجع القول من ترف الصبا
لها نظره تنسیک ما یفعل النصل
و قد بعثت سرّاً الی ّ رسولها
لاهجرها والهجر شیمه من یسلو
تخاف علی ّ الحی ّ اذ نذروا دمی
سأرخصه فیها علی انه یغلو
أیمنعنی خوف الردی ان أزورها
و أروَح ُ من صبری علی هجرها القتل
اذا رضیت عنی فلا بات لیله
علی غضب الا العشیره والاهل.
و از اوست:
خطوب للقلوب بها وجیب
تکاد لها مفارقنا تشیب
نری الاقدار جاریه بأمر
یریب ذوی العقول بما یریب
فینجح فی مطالبها کلاب
و أسدالغاب ضاریه تخیب
و تقسم هذه الارزاق فینا
فماندری أتخطی ام تصیب
و نخضع راغمین لها اضطراراً
و کیف یلاطم الأشفی لبیب.
و از اوست:
و غاده لو رأتها الشمس ماطلعت
و الرئم أغضی و غصن البان لم یمس
عانقتها برداء اللیل مشتملاً
حتی انتبهت ببردالحلی فی الغلس
فظلت احمیه خوفاً ان ینبهها
و أتقی ان اذیب العقد بالنفس.
و از اوست:
و متشح باللؤم جاذبنی العلا
فقدمه یسر و اخرنی عسر
و طوقت اعناق المقادیر مااتی
به الدهر حتی ذل ّ للعجز الصدر
ولو نیلت الارزاق بالفضل والحجی
لما کان یرجو أن یثوب له وفر
فیا نفس صبراً ان للهم فرجه
فما لک الاالعز عندی او القبر
و لی حسب یستوعب الارض ذکره
علی العدم والاحساب یدفنها الفقر.
و له ایضاً و هو من جید شعره:
و علیلهالالحاظ ترقد عن
صب یصافح جفنه الارق
و فؤاده کسوارها حرج
و وساده کوشاحها قلق
عانقتهاوالشهب ناعسه
والافق بالظلماء منتطق
و لثمتها و اللیل من قصر
قد کاد یلثم فجره الشفق
بمعانق ألف العفاف به
کرم باذیال التقی علق
ثم افترقنا حین فاجأنا
صبح تقاسم ضؤه الحدق
و بنحرها من أدمعی بلل
و براحتی من نشرهاعبق.
و از اوست:
بیضاء ان نطقت فی الحی ّ او نظرت
تقاسم السحر أسماع و ابصار
والرکب یسرون والظلماء عاکفه
کأنهم فی ضمیر القلب اسرار.
و از اوست:
و قصائد مثل الریاض اضعتها
فی باخل ضاعت به الاحساب
فاذا تناشدها الرواه و ابصروا الَ
-ممدوح قالوا ساحر کذاب.
و از اوست:
ما للجبان ألان اﷲ ساحته
ظن الشجاعه مرقاه الی الاجل
و کم حیاه حبتها النفس من تلف
و رب أمن حواه القلب من وجل
فقت الثناء فلم ابلغمداک به
حتی توهمت ان العجز من قبلی
والعی ان یصف الورقاء مادحها
بالطوق او یمدح الادماء بالکحل.
و از اوست:
و قد سئمت مقامی بین شرذمه
اذا نظرت الیهم قطبت هممی
أراذل ملکوا الدنیا و اوجههم
لم یکشف الفقر عنها بهجه النعم.
و از اوست:
اُلام علی نجد و ابکی صبابه
رویدک یا دمعی و یا عاذلی رفقا
فلی بالحمی من لاأطیق فراقه
به یسعد الواشی و لکننی أشقی
و اکرم من جیرانه کل طای ٔ
یودّ وداداً انه من دمی یسقی
اذا لم یدع منی نواه و حبه
سوی رمق یا اهل نجد فکم یبقی
و لولا الهوی مالان للدهر جانبی
و لارضیت منی قریش بما القی.
و بخط محمدبن عبیداﷲ شاعر معروف به ابن التعاویذی دیدم که نوشته است:
حدیث کرد مرا شیخ ابومحمد عبداﷲبن احمدبن احمدبن الخشاب و او گوید حدیث کرد شیخ ابومنصور الجوالیقی که من بر ابی زکریا شعر ابی دهبل جمحی را خواندم تا بدین بیت رسیدم:
یجول وشاحاها و یغرب حجلها
و یشبع منها وقف عاج و دملج.
و گفتم معنی یغرب حجلها چیست گفت ندانم و ابیوردی در آن مجلس بود چون برخاستم ابیوردی گفت آیا دوست داری که معنی این بیت دانی گفتم آری گفت با من بیا پس با ابیوردی بخانه ٔ او شدیم و او سله ای که در آن کاغذپاره هائی بود بگشود و بر هم زد، ورقه ای از آنجا بیرون کرد و در آن بدید و مرا گفت شاعر مدح زنی از آل ابی سفیان کرده است و این طایفه متّصف به کلان سرینی و رقّت ساق باشند.
و او راست در تفاخر خویش:
یا من یساجلنی و لیس بمدرک
شأوی و این له جلاله منصبی
لاتتعبن فدون ما امّلته
خرط القتاده و امتطاء الکوکب
المجد یعلم أینا خیر اَباً
فاسأله تعلم ای ذی حسب ابی
جدی معاویه الاغرّ سمت به
جرثومه من طینهاخلق النبی
و ورثته شرفاً رفعت مناره
فبنوامیّه یفخرون به و بی.
و عبداﷲبن علی تیمی گوید:با همه ٔ شکایاتی که ابیوردی در اشعار خویش از زمانه کند لکن بعد از آن آنچه به او از ملوک خراسان و وزراء آن و خلفاء عراق و امرای آن حاصل شد متنبی و ابن هانی را به روزگار و شهر خویش میسر نگشت چنانکه قاضی ابوسعد محمدبن عبدالملک بن الحسن الندیم مرا حکایت کرد که افضل الدوله ابیوردی آنگاه که بحله بخدمت سیف الدوله صدقه آمد و او را مدح گفت سیف الدوله به استقبال او بیرون شد و من نیز در خدمت او بیرون رفتم و ابیوردی را دیدم سواره با سی غلام ترک و در پشت او شمشیری آخته با هشت جنیبت که زین و سر افسارهای آن همه زر بود و اثقال او را شمردیم بر بیست استر بود و او مردی مهیب و محترم و جلیل و معظم بود و او را جز بمولاناخطاب نمیکردند سیف الدوله او را خوش آمد گفت و آن برّو اعزاز درباره ٔ او بظهور رسانید که در حق هیچکس نکرده بود و امر داد تا او را فرود آرند و اکرام کنند و بمهمات او قیام ورزند هر چه فراختر و پانصد دینار و سه اسب نجیب و سه غلام بدو فرستاد و ابیوردی سپس درخواست که در روز معین نزد صدقه شود و قصیده ٔ خویش رابمدح سیف الدوله که در آن گوید:
و فی أی عطفیک التفت تعطفت
علیف به الشمس المنیره و البدر.
بخواند و سیف الدوله روزی دیگر را برای این قصد مقرر داشت و این بدان کرد که در روز موعود ابیوردی، سیف الدوله مستعد آن اندازه از جوائز و صلات و احسان که نام او را به روزگاران مخلد سازد نبود و افضل الدوله گمان کرد که سیف الدوله از راه کبر مدافعه کرده است و به اصحاب خویش نهانی گفت متفرق و بدفعات اثقال وی را بدان سوی فرات بردند و این معنی را از هرکس پنهان داشت جز پسر ابی طالب بن حبش چه او آنگاه که خود ابیوردی از ساحل فرات عبور میکرد از ابیوردی این ابیات را شنید:
أبابل لاوادیک بالخیر مفعم
لراج ولانادیک بالرفد آهل
لئن ضقت عنی فالبلاد فسیحه
و حسبک عاراً اننی عنک راحل
فان کنت بالسحر الحرام مدله
فعندی من السحر الحلال دلائل
قواف تعیر الاعین النجل سحرها
و کل مکان خیمت فیه بابل.
و نزدسیف الدوله شد و گفت بر ساحل فرات سواری را دیدم که میخواست بشرق رود گذرد و او این ابیات را میخواند. سیف الدوله گفت بیشک این ابیوردی است و در حال با عده ای قلیل از عساکر خویش سوار شد و به ابیوردی پیوست و از وی پوزش خواست و او را با خود بخانه ٔ خویش بازگردانید و هزار دینار و چند سر اسب و جامه که بیش از آن قیمت داشت بخانه ٔ او فرستاد. و عبیداﷲ تیمی گوید که ابواسحاق یحیی بن اسماعیل منشی طغرائی روایت کرد که پدر من مرثیه ٔ ذیل را برای ابیوردی گفته است:
ان ساغ بعدک لی ماء علی ظماء
فلاتجرعت غیرالصاب و الصبر
او ان نظرت من الدنیا الی حسن
مذ غبت عنی فلامتعت بالنظر
صحبتنی و الشباب الغض ّ ثم مضی
کما مضیت فما فی العیش من وطر
هبنی بلغت من الاعمار اَطولها
او انتهیت الی آمالی الکبر
فکیف لی بشباب لا ارتجاع له
ام این انت فما لی منک من خبر
سبقتمانی ولو خیرت بعدکما
لکنت اول لحاق علی الاثر.
و او راست دیوانی مشتمل بر چند قسمت. رجوع به معجم الادباء چ مارگلیوث ج 6 صص 341 تا 358 شود.


علی ابیوردی

علی ابیوردی. [ع َ ی ِ اَ وَ] (اِخ) ابن اسحاق ابیوردی خاورانی، ملقّب به اوحدالدین. شاعر و حکیم متوفی در سال 551 هَ. ق. او راست: البشارات فی شرح الاشارات، از ابن سینا. و نیز او را دیوان شعری است. (از معجم المؤلفین بنقل از اعیان الشیعه ج 41 ص 64).

علی ابیوردی. [ع َ ی ِاَ وَ] (اِخ) ابن احمد ابیوردی شبعی، مکنّی به ابوالحسن و مشهور به ابن ابی قره. وی از متکلمان و ساکن مشهد رضوی بود. و در سال 966 هَ. ق. درگذشت. او راست: 1- اثبات الواجب. 2- روضهالجنان، در حکمت. 3- الشوارق، در کلام. (از معجم المؤلفین بنقل از ایضاح المکنون ج 1 ص 24 و 594 و ج 2 ص 59. هدیهالعارفین ج 1 ص 746) (از اعلام زرکلی بنقل از اعیان الشیعه ج 6 ص 288).


حسام ابیوردی

حسام ابیوردی. [ح ُ م ِاَ وَ] (اِخ) محدث است و در زمان المعتضد باﷲ ابوالفتح داودبن المتوکل خلیفه ٔ عباسی (715-724 هَ. ق.) در قاهره میزیست. (از تاریخ الخلفاء سیوطی، ص 340).


ناطقی ابیوردی

ناطقی ابیوردی. [طِ ی ِاَ وَ] (اِخ) (میر...) مؤلف نگارستان سخن آرد «ناطقی از قبیله ٔ سادات ابیوردی است و طیب انفاسش ریحانی و وردی »! و هم این رباعی را از وی نقل کرده است:
بر عارض تو غالیه گون سلسله ای است
یا روی به روم از حبش قافله ای است
در شأن تو کرده آیتی حسن نزول
یا مصحف رخسار ترا بسمله ای است.


حسن ابیوردی

حسن ابیوردی. [ح َ س َ ن ِ اَ وَ] (اِخ) ابن علی بن محمد، ملقب به حسام الدین شافعی. شاگرد تفتازانی بود و در مکه میزیست و در 816 هَ. ق. درگذشت. او راست: حاشیه بر شرح مطالعالانوار و جز آن که در هدیهالعارفین (ج 1 ص 287) آمده است.


خاوری ابیوردی

خاوری ابیوردی. [وَ ی ِ اَ وَ] (اِخ) تخلص یکی از شعرای ابیورد است که بعدها «سودائی » تخلص کرد. در حبیب السیر شرح حال او چنین آمده است:«از ولایت ابیورد بود و نخست خاوری تخلص مینمود ناگاه جذبه به وی رسیده مدتی سرو پای برهنه در کوه و صحرا می گردید چون نوبت دیگر بحال خویش آمد سودائی تخلص کرد و پیوسته در مدح میرزا بایسنقر قصاید غرا بنظم می آورد گاهی بگفتن غزل نیز میل میفرمود و همواره زبان به اداء سخنان هزل آمیز می گشود چون عمرش از هشتاد تجاوز گشت به ابیورد درگذشت این مطلع از اشعار اوست:
غیرت خال و رخت ورد و خطت ریحانست
دهنت غنچه ودندان دُر و لب مرجانست.
(از حبیب السیر چ 2 ج 4 ص 18).
و رجوع شود به مجالس النفایس.


حسین ابیوردی

حسین ابیوردی. [ح ُ س َ ن ِ اَ وَ] (اِخ) کمال الدین. در جوانی از باورد به هرات شد و ملازمت کیچیک میرزا گزید، سپس به حج رفت و در بازگشت در تبریز ملازم سلطان یعقوب گشت و پس از چند سال به هرات آمده ملازم میر علیشیر شد و از طرف وی بسفارت نزد سلطان یعقوب رفت و قرار شد که کلیات جامی را بعنوان هدیه برای سلطان یعقوب ببرد، وچون نزد او رسید سلطان گفت راه شما را خسته نکرده باشد حسین پاسخ داد نه ! هر وقت ملول میشدم من از مطالعه ٔ کلیات مولانا شاد میگشتم، و چون بار را باز کردندمعلوم شد که اشتباهاً بجای کلیات جامی فتوحات مکیه را آورده است و در راه هیچ مطالعه نکرده است پس در نظر سلطان یعقوب سبک شد و از نظر امیر علیشیر نیز افتاد و در 908 هَ. ق. از طرف سلطان بدیعالزمان بصدارت بلخ منصوب شد و در 910 هَ. ق. استعفا داد و در 914هَ. ق. محمدخان شیبانی او را برسالت نزد شاه ایران فرستاد و در بازگشت در ابیورد بماند و در 920 هَ. ق. همانجا درگذشت. (رجال حبیب السیر صص 200- 202).


شاعر

شاعر. [ع ِ] (اِخ) (الخوری) بطرس الماورنی اللبنانی. او راست: «فاکهه الالباب فی تاریخ الاحقاب ». (معجم المطبوعات).

شاعر. [ع ِ] (ع اِ) نام هر یک از دو رگ که در دو ورک شاخ شاخ شوندو مجموع آن دو را شاعران گویند. (یادداشت مؤلف).

شاعر. [ع ِ] (ع ص) داننده. (منتهی الارب). آگاه: شاعر بنفسه، آگاه از نفس خود. رجوع به مجموعه ٔ دوم مصنفات شیخ اشراق ص 115 شود. || دریابنده. (منتهی الارب). || بهره مند از لطف طبع و رقت احساس و حدت ذهن. || قافیه گوی. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی تهذیب عادل بن علی). آنکه شعر گوید، مقابل نعیم، آنکه شعر گفتن نداند. (منتهی الارب). عالط (بدانجهت که سخن آراسته گرداند). (منتهی الارب). سخن آرای. واتگر. (ناظم الاطباء). گوینده. سراینده. پیونددهنده ٔ سخن. چکامه سرا. چامه سرا. چکامه گوی. چامه گوی. حائک. راجز. و برای همه ٔ معانی فوق جمع علی غیرقیاس: شعراء. (منتهی الارب). رجوع به شعراء شود:
دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست
در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم.
شهید.
شاعر شهید و شهره فرالاوی
وان دیگران بجمله همه راوی.
رودکی.
شاعر که دید بقد کاونجک
بیهوده گوی و نحسک و بوالکنجک.
منجیک.
رودکی استاد شاعران جهان بود
صدیک از وی تویی کسائی پرگست.
کسائی.
که شاعر چو رنجد بگوید هجا
بماند هجا تا قیامت بجا.
فردوسی.
ای شاعر سبکدل با من چه اوفتادت
پنداشتم که عقلت بیش است و هوشیاری.
منوچهری.
او رسول مرسل این شاعران روزگار
شعر او فرقان و معنی هاش سرتاسر سنن.
منوچهری.
یکی تلنگ بخواهم زدن بشعر کنون
که طرفه باشد از شاعران خاص تلنگ.
روزبه نکتی لاهوری.
امیر شاعرانی را که بیگانه تر بودند بیست هزار درم فرمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 276). مسعود شاعر را شفاعت کردند صد دینار صله فرمود به نامه و هزار دینار مشاهره هر ماهی از معاملات جیلم. (تاریخ بیهقی ص 618). شاعران دیگر پس از آنکه هفت سال بی تربیت و بازجست و صلت مانده بودند صلت یافتند. (ایضاً ص 387).
هر آن حدیث که بر لفظ شاعران گذرد
ز روزگار بیابی مثال آن بعیان.
ازرقی.
شاعران را جستن معنی کند مقرون برنج
شاعرش را شعر گفتن با طرب مقرون کند.
قطران.
شاعر اندر مدیح گفته ترا
که امیرا هزار سال ممیر.
ناصرخسرو.
تات شاعر بمدح در گوید
شاد بادی و قصر تو معمور.
ناصرخسرو.
مر مرا بر راه پیغمبر شناس
شاعرم مشناس اگرچه شاعرم.
ناصرخسرو.
شاعر آخر چه گوید و چه کند
که از او فتنه و بلا باشد.
مسعودسعد.
شاعران را از شمارراویان مشمر که هست
جای عیسی آسمان و جای طوطی شاخسار.
سنائی.
شاعران را ز رشک گفته ٔ من
ضفدع اندر بن زبان بستند.
خاقانی.
مجهول کسی نیم شناسند
من شاعر صاحب القرانم.
خاقانی.
زان بود کار شاعران بی نور
که ندارد چراغ کذب فروغ.
ابن یمین.
بجوی تا بتوانی رضای شاعر و هیچ
در او مپیچ اگر بخردی و زیرک مرد.
مؤیدی.
نشان سیرت شاعر ز شعر شاعر جوی
که فضل گلبن در فضل آب و خاک و هواست.
بهار.
شعاره، شاعر شدن. (تاج المصادر بیهقی). نابغه، شاعر غراء. غُفل، شاعر گمنام. مُغَلَّب، شاعر مجید، که حکم چیرگی بر اقران وی را باشد. خِنذید؛ شاعر مفلق. متشاعر؛ شاعرنما. خود را شاعر نماینده. (منتهی الارب).
- امثال (از امثال و حکم دهخدا):
شاعر استاخ باشد و کشخان.
مسعودسعد.
شاعر دروغزن باشد.
مثل زنند که شاعر دروغگوی بود
خطاست باری نزد من این سخن نه صواب.
سوزنی.
شاعر شعبان علم الدین بمرد.
سیف اسفرنگ.
شاعر و رمال و مرغ خانگی،
هر سه تن جان میدهند از گشنگی.
اوحدی.
در تداول ادب عرب درباره ٔ شاعر وطبقات شاعران و مراتب آنان اقوالی است از جمله در کشاف اصطلاحات الفنون آمده است: نزد علمای عربیت شاعر کسی را گویند که بزبان شعر یا گفتار موزون شعر گوید و نزد منطقیان کسی باشد که بقیاس شعری سخن گوید و شعرای عرب بر چند طبقه اند: اول جاهلیان مانند امری ٔ القیس و طرفه و زهیر. دوم مخضرمان و مخضرم کسی است که در جاهلیت شعر می گفته و اسلام را نیز دیده مانند لبیدو حسان و گاهی به هر کس که هم در عصر جاهلیت و هم بروزگار اسلام زیسته باشد گویند و ارباب حدیث آن را برهر کس که جاهلیت و حیات پیغمبر (ص) را درک کرده باشد و صحبت رسول اکرم او را دست نداده باشد اطلاق کنند و در نزد بعضی از ارباب لغت نفی صحبت پیغمبر (ص) شرطنشده است. سوم متقدمان که آنان را اسلامیون نیز گویند و آنان شاعرانی هستند که در صدر اسلام میزیسته اند مانند جریر و فرزدق. چهارم مولدان و آنان پس از متقدمان اند مانند بشار. پنجم محدثان و آنان پس از مولدان اند مانند ابوتمام و بحتری. ششم متأخران مانند شاعران حجاز و عراق که پس از محدثان اند و در بکار بردن الفاظ بالاتفاق بشعر آنان استناد نمیشود و حال آنکه بشعر جاهلیان و مخضرمان و اسلامیون بالاتفاق استشهاد میشود و درباره ٔ محدثان اختلاف است برخی گفته اند بشعر ایشان مطلقاً استشهاد نمیشود و زمخشری و پیروان او بر این قول رفته اند. جمعی دیگر گفته اند که بشعر ایشان استشهاد نمیشود مگر با تلقی آنان بمنزله ٔ راوی و راوی را جز در امر روایت دخالتی نیست و در امر درایت تصرفی نه. هذا خلاصه ما فی الخفاجی و غیره من حواشی البیضاوی فی تفسیر قوله تعالی: کلما اضاء لهم مشوا فیه. (قرآن 20/2) (کشاف اصطلاحات الفنون). و در نزد تازیان شعر گوینده را مراتبی است: اول آن خِنذیذ است و آن کسی است که شعر نیکو و فصیح گوید (الشاعر المفلق). پس از آن شاعر، پس شویعر، پس شُعرور، پس متشاعر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). برای اطلاع بیشتر از طبقه بندی شاعران عرب و مقام ایشان و قرب آنان در نزد خلفا رجوع شود به تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان، ترجمه ٔ جواهرکلام ج 3 ص 53 و صص 164- 167 و ج 5 ص 177 و صص 199- 202 و برای اطلاع از خلفای شاعر رجوع شود به همان کتاب ج 3 صص 170- 173 صاحب چهارمقاله آرد: پادشاه رااز شاعر نیک چاره نیست که بقاء اسم او را ترتیب کندو ذکر او را در دواوین و دفاتر مثبت گرداند زیرا که چون پادشاه به امری که ناگریز است مأمور شود از لشکر و گنج و خزینه ٔ او آثار نماند، و نام او بسبب شعرشاعران جاوید بماند. (چهارمقاله ٔ عروضی چ معین ص 44). و در چگونگی شاعر گوید «اما شاعر باید که سلیم الفطره، عظیم الفکره، صحیح الطبع، جیدالرویه، دقیق النظر باشد. در انواع علوم متنوع باشد و در اطراف رسوم مستطرف، زیرا چنانکه شعر در هر علمی بکار همی شود هر علمی در شعر بکار همی شود و شاعر باید که در مجلس محاورت خوشگوی بود و در مجلس معاشرت خوشروی و باید که شعر او بدان درجه رسیده باشد که در صحیفه ٔ روزگار مسطور باشد و بر السنه ٔ احرار مقروء، بر سفائن بنویسندو در مدائن بخوانند که حظ اوفر و قسم افضل از شعر بقاء اسم است و تا مسطور و مقروء نباشد این معنی حاصل نیاید، و چون شعر بر این درجه نباشد تأثیر او را اثر نبود و پیش از خداوند خود بمیرد، و چون او را در بقاء خویش اثری نیست در بقاء اسم دیگری چه اثر باشد؟اما شاعر بدین درجه نرسد الا که در عنفوان شباب و درروزگار جوانی بیست هزار بیت از اشعار متقدمان یادگیرد، و ده هزار کلمه از آثار متأخران پیش چشم کند، وپیوسته دواوین استادان همی خواند و یاد همی گیرد که درآمد و بیرون شد ایشان از مضایق و دقایق سخن بر چه وجه بوده است تا طرق و انواع شعر در طبع او مرتسم شود و عیب و هنر شعر بر صحیفه ٔ خرد منقش گردد، تا سخنش روی در ترقی دارد و طبعش بجانب علو میل کند، هر کراطبع در نظم راسخ شد و سخنش هموار گشت، روی بعلم شعرآرد و عروض بخواند، و گرد تصانیف استاد ابوالحسن السرخسی البهرامی گردد چون غایه العروضین و کنزالقافیه، و نقد معانی و نقد الفاظ و سرقات و تراجم و انواع این علوم بخواند بر استادی که آن داند، تا نام استادی را سزاوار شود، و اسم او در صحیفه ٔ روزگار پدید آید، چنانکه اسامی دیگر استادانی که نامهای ایشان یاد کردیم، تا آنچه از مخدوم و ممدوح بستاند حق آن بتواند گزارد در بقاء اسم. و اما بر پادشاه واجب است که چنین شاعر را تربیت کند تا در خدمت او پدیدار آید و نام او از مدحت او هویدا شود، اما اگر از این درجه کم باشد نشاید بدو سیم ضایع کردن و بشعر او التفات نمودن، خاصه که پیر بود، در این باب تفحص کرده ام، در کل عالم از شاعر پیر بدتر نیافته ام، و هیچ سیم ضائعتر از آن نیست که به وی دهند، ناجوانمردی که به پنجاه سال ندانسته باشد که آنچه من همی گویم بد است، کی بخواهد دانستن ؟ اما اگر جوانی بود که طبع راست دارد، اگرچه شعرش نیک نباشد، امید بود که نیک شود و در شریعت آزادگی تربیت او واجب باشد و تعهد او فریضه و تفقد او لازم. اما در خدمت پادشاه هیچ بهتر از بدیهه گفتن نیست که ببدیهه طبع پادشاه خرم شود، و مجلسها برافروزد، و شاعر بمقصود رسد، و آن اقبال که رودکی در آل سامان دید ببدیهه گفتن و زود شعری، کس ندیده است. (چهارمقاله ٔ عروضی چ معین ص 47 و 48). عنصرالمعالی در رسم شاعری گوید: اگر شاعری باشی، جهد کن تا سخن تو سهل ممتنع باشد و پرهیز از سخن غامض، و چیزی که تو دانی و کسی دیگر نداند که بشرح حاجت افتد مگوی، که شعر ازبهر مردمان گویند نه از بهر خویش، و به وزن و قوافی تهی قناعت مکن، و بی صناعت و ترتیب شعر مگوی، که شعرراست ناخوش بود، با صنعت و حرکت باید که بود و غلغلی باید که بود اندر شعر و اندر زخمه و اندر صوت، تا مردم را خوش آید و یا صناعتی برسم شعر چون مجانس و مطابق و متضاد و متشاکل و متشابه و مستعار و مکرر و مردف و مزدوج و موازن و مضمن و مضمر و مسلسل و مسجع ومستوی و موشح و موصل و مقطع و مسمط و مستحیل ذوقافیتین و رجز و متقارب و مقلوب، اما اگر خواهی که سخن تو عالی باشد و بماند، بیشتر سخن مستعارگوی و استعارت بر ممکنات گوی و در مدح استعارت بکار دار، و اگر غزل و ترانه گویی، سهل و لطیف و بقوافی گوی که معروف باشد و تازیهای سرد و غریب مگوی، و حسب حالهای عاشقانه و سخنهای لطیف گوی و امثالهای خوش به کار دار چنانکه خاص و عام را خوش آید. و شعر عروضی و گران مگوی، که گرد عروض و وزنهای گران کسی گردد که طبع ناخوش دارد و عاجز بود از لفظ خوش و معنی ظریف، اما اگر بخواهند آنگه بگوی که روا باشد؛ و علم عروض بدان و علم شاعری و القاب و نقد شعر بیاموز، تا اگر میان شاعران مناظره افتد یا با تو کسی مکاشفتی بکند یا اگر امتحان کنند عاجز نباشی، و این هفده بحر که از دایره های عروض پارسیان برخیزد، نامهای این دیراه ها و نام این هفده بحر بدان، چون هزج و رجز و رمل و هزج مکفوف و هزج اخرب و رجز مطوی و رمل مخبون و منسرح و خفیف و مضارع و مضارع اخرب و مقتضب و سریع و مجتث و متقارب و قریب اخرب و طویل و وزنهای تازیان چون بسیط و مدید و کامل و وافر و مانند آن، جمله معلوم خویش گردان، و آن سخن که گویی اندر شعر در زهدیه و در مدح و غزل و هجا و مرثیه، داد آن سخن بتمامی بده و هرگز سخن ناتمام مگوی، و هر آن سخن که در نثر بگویند در نظم مگوی، که نثر چون رعیت است و نظم چون پادشاه، آن چیز که پادشاه را شاید رعیت را نشاید؛ و غزل و ترانه آبدار گوی و در مدح قوی و دلیر و بلندهمت باش و سزای هر کس بدان، و مدح که گویی در خور ممدوح گوی و آن کسی را که هرگز کارد بر میان نبسته باشد مگوی شمشیر تو شیرافکن است و به نیزه کوه بیستون برداری و بتیر موی شکافی، و آنکه هرگز بر خری ننشسته باشد، اسب او را به دلدل و براق و رخش و شبدیز مانند مکن و بدانکه هر کس راچه باید گفت. اما بر شاعر واجب بود که از طبع ممدوح آگاه باشد و بداند که او را چه خوش آید، که تا تو آن نگویی که او خواهد، او ترا آن ندهد که ترا باید؛ وحقیر همت مباش و در قصیده خود را بنده و خادم مخوان الا در مدحی که ممدوح بدان ارزد؛ و هجا گفتن عادت مکن که سبو پیوسته درست از آب نیاید. اما اگر بر زهد وتوحید قادر باشی تقصیر مکن، که در هر دو جهان نکو است، و در شعر دروغ از حد مبر هر چند مبالغت در شعر هنر است، و مرثیت دوستان و محتشمان نیز واجب کند؛ و اگر هجا خواهی که گویی، همچنان که در مدح کسی را بستایی برضد آن بگوی، که هرچه ضد مدح بود هجا باشد، و غزل و مرثیه همچنین، اما هرچه گویی از جعبه ٔ خودگوی و گرد سخن مردمان مگرد تا طبع تو گشاده شود و میدان شعر بر تو فراخ گردد و هم بدان قاعده نمانی که در اول در شعر آمده باشی. اما چون بر شاعری قادر شده باشی وطبع تو گشاده شود و ماهر گشته باشی، اگر جایی معنی غریب شنوی و ترا خوش آید، اگر خواهی که برگیری و دیگر جای استعمال کنی، مکابره مکن و بعینه همان لفظ بکار مبر، اگر آن معنی در مدح بود در هجو بکار بر و اگردر هجو بود در مدح بکار بر و اگر در غزل شنوی در مرثیه به کار بر و اگر در مرثیه شنوی در غزل به کار بر، تا کسی نداند که از کجا است، و اگر ممدوح طلب کنی و گرد بازار گردی مدبرروی و پلیدجامه مباش و دایم تازه روی و خندان باش و حکایت و نوادر سخن و مضحکات بسیار حفظ کن و در پیش ممدوح گوی، که شاعر را از این چاره نبود. (قابوسنامه چ امین عبدالمجید بدوی صص 171-174). || شعر شاعر؛ کلام نیکو و جید و قیل هو فاعل بمعنی مفعول ای مشعور. (منتهی الارب، ذیل شعر).

عربی به فارسی

شاعر

زره اسب , شاعر (باستانی) , رامشگر , شاعر و اوازخوان , شاعر , چکامه سرا

فارسی به عربی

شاعر

شاعر

معادل ابجد

شاعر ابیوردی

804

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری